همینطوری :)

ساخت وبلاگ
در ابتدا باید خیلی عذر بخوام از منصوره جان بخاطرِ تاخیر واسه شرکت در این چالش دو ماهِ دیگه اینجا دو ساله میشه. توی این دو سال خیلی اتفاق‌ها افتاد و خیلی چیزها رو تجربه کردم و یاد گرفتم. دوستانِ زیادی پیدا کردم که اکثرشون بعد از یه مدت رفتن. :| اولین دنبال کننده شخصی بودن به اسمِ آقا وحید که من قبل از ساختِ اینجا از مطالبِ وبشون استفاده می‌کردم که خب حدوداً یک ساله نیستند و وبشون به روز نشده. اولین کامنت هم کامنتِ مهنا احمدی بود که خیلی دوستش داشتم و رفیق بودیم. مهنا هم از وقتی ازدواج کر‌ده وبش رو به روز نکرده. اولین وبی که دنبال کردم وبِ مهنا بود. اولین کامنتِ ارسالی هم واسه مهنا بود.  بهترین خاطره برمی‌گرده به عیدِ سالِ قبل. یکی از بلاگرها که زیاد شناختی ازش نداشتم کامنت فرستاد که بین‌الحرمین به نیابت از من نماز خونده. خیلی غیرمنتظره بود و به شدت خوشحال شدم. :) بدترین خاطره که راستش زیاده! شهریورِ سالِ قبل یکی از بلاگرها بی‌دلیل هر چی لایقِ خودش بود نثارم کرد و رفت! اونقدر ناراحت شدم که زدم زیرِ گریه. میشه گفت هر روز یکی دو نفری پیدا میشن که به طرقِ مختلف عصبیم کنن! :| اولین قالبم هم یه قالبِ بنفشِ تیره بود. بعدش شد صورتی! بعد آبی و الان هم یک سالی میشه که همینه. و در آخر خاطره‌ی باحالِ این دو سال که بر‌می‌گرده به عیدِ سالِ قبل که به پیشنهادِ جناب Ove، همه ساعتِ ۸ شبِ قبل از عید، همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 3:54

در این که مادر و پدرم مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام هستند و حسابشان از همه‌ی آدم‌های دنیا جداست شکی نیست. از روزِ ازل، دنج‌ترین گوشه‌ی قلبم را سند زدم به نامشان و حاضر نیستم بخاطرِ هیچ چیزِ با‌ارزشِ دنیا، ذره‌ای مسببِ رنجشِ خاطرشان بشوم. جدای از مادر و پدر باید بگویم مهم‌ترین فردِ بعدیِ زندگی‌ام فی‌الواقع وجود ندارد اما اگر بخواهم زمان را کمی به جلو ببرم می‌شود: مثلاً در یک روزِ سردِ زمستانی که همه‌جا پر شده از عطرِ خاکِ باران‌خورده، شال و کلاه می‌کنم و از خانه می‌زنم بیرون. قدم‌زنان خودم را می‌رسانم به مرکزِ شهر. ابتدا می‌روم به همان کافه‌بستنیِ موردِ علاقه‌ام و همان بستنیِ همیشگی را سفارش می‌دهم. بستنی بعد از باران حسابی می‌چسبد. بعد می‌روم به فروشگاهی که ابتدای فازِ اولِ یکی از مراکزِ خرید واقع شده و یک جعبه‌ی هدیه‌ می‌خرم؛ جعبه‌ای سفیدرنگ با روبانِ قرمز. شاید هم جعبه‌ای قرمز با روبانِ سفید. به سرعت برمی‌گردم خانه. این شهر برای ابرازِ احساساتِ منی که افکار و عواطفم به‌ندرت از مرحله‌ی ارتعاشِ تارهای صوتی گذر می‌کند هیچ ندارد. گوشه‌ی یکی از کمدهای اتاقم، درونِ همان کیفِ کوچکِ صورتی، همان چیزی‌ست که در مغازه‌ی هیچ فروشنده‌ای پیدا نمی‌شود. برش می‌دارم و می‌گذارمش درونِ جعبه‌ی هدیه. به وقتش جعبه را می‌گذارم کنارِ دستانش و می‌نشینم روبه‌روی چشمانش و خیره می‌شوم به چهره‌ای هیجان‌زده و کنجک همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 284 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 3:54

با خواندنِ چند خط از چند پست، یکی می‌گوید چقدر مهربانی و دیگری می‌گوید خیلی مغروری؛ یکی می‌گوید تا به حال کتابی هم چاپ کرده‌اید و دیگری می‌گوید چرندیات می‌نویسی؛ یکی می‌گوید خیلی آرام و صبوری و دیگری می‌گوید پرخاشگری. این‌ها همه نشان از یک چیز است؛ این که با چند خط نوشته نمی‌توان نویسنده‌‌اش را شناخت. حکایتِ هر کسی از ظنِ خود شد یارِ منِ مولانای جان است. گله‌ای هم نیست. خاصیتِ دنیای مجازی همین است. اکثرِ آدم‌های دنیای مجازی از مشکلاتِ زندگیشان چیزی نمی‌نویسند. درستش هم همین است ولی این به این معنا نیست که همه چیز گل و بلبل است و این آدم‌ها در یک دنیای فانتزی، بی‌دغدغه و بی‌درد روزگار می‌گذرانند. عکس‌العملِ من در برابرِ اکثرِ آدم‌ها که با نگاهِ خودشان می‌خوانند و قضاوت می‌کنند اغلب لبخند است. فراموش‌کار نیستم ولی ترجیح می‌دهم فرامو‌ش‌کار به نظر برسم و برخوردهای بدِ دیگران را به رویشان نیاورم. از این که در ماه یک پست را به دلخوری و رفتارِ بدِ آدم‌های اینجا اختصاص بدهم بیزارم اما گاهی آدم مجبور می‌شود. مجبور می‌شود بگوید حالِ دلی را خوب نمی‌کنید حداقل غم روانه‌اش نکنید. تویی که می‌توانی لبخند به لب بنشانی چرا بغض روانه‌ی گلوی دیگران می‌کنی؟! :) همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 318 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 3:54

یک خودکار برایش فرقی نمی‌کند در دستانِ من باشد یا تو. او بنده‌ی همان کسی‌ست که به فروشنده پول بدهد و بخردش. برایش فرقی نمی‌کند صاحبش چند خودکارِ دیگر داشته باشد و به بقیه‌ی خودکار‌های دارنده‌اش حسادت نمی‌کند. او خوب می‌داند آن زمان که کلِ جوهرِ وجودش کشیده شود، تاریخِ مصرفش به پایان می‌رسد و رهسپارِ نزدیک‌ترین سطلِ زباله می‌شود. با آن که همه‌ی این‌ها را می‌داند اما هیچ‌گاه از سرنوشتِ شومِ خود گله نمی‌کند چون اساساً خودکار احساس ندارد. مشکل از آن‌جایی شروع شد که تمامِ تعهدها به چند ورق کاغذ و امضای زیرشان ختم شد. آدم‌ها هر چه می‌خواهند می‌گویند و بعد به راحتی می‌زنند زیرِ حرفشان. می‌گویند دوستت دارم؛ در دلی بلوا به پا می‌کنند؛ جهانی به ظاهر شیرین و وسوسه‌برانگیز خلق می‌کنند؛ جوهرِ وجودت را می‌کِشند و درست در حساس‌ترین لحظه‌ پرتت می‌کنند به دورترین نقطه‌ی ممکن از زندگیشان. مثلِ یک خودکار!  تو می‌مانی و احساسی مچاله‌‌شده و جهانی ویران. دوستت دارم مسئولیت دارد. هر کلمه و جمله‌ای که به زبان ‌می‌آوریم، واو به واوش مسئولیت دارد. بهتر نیست کسی مخاطبِ این جمله قرار بگیرد که به یقین رسیده‌ایم همان تمامِ جانی‌ست که باید وجودش به وجودمان پیوندِ ابدی بخورد؟! بهتر نیست قبل از بیانِ هر کلمه‌ای به تاثیرِ شگفت‌انگیزِ واژه‌ها بر طرفِ مقابل فکر کنیم؟! بهتر نیست کمی بیشتر به احساساتِ آدم‌های اطرافمان همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 240 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1396 ساعت: 13:29

مثلاً در یک روزِ سردِ زمستانی که همه‌جا پر شده از عطرِ خاکِ باران‌خورده، شال و کلاه می‌کنید و از خانه می‌زنید بیرون. قدم‌زنان خودتان را می‌رسانید به مرکزِ خریدِ شهر چون می‌خواهید برای مهم‌ترین فردِ زندگیتان هدیه‌ای بخرید تا با دیدنش قند در دلش آب بشود، بی‌اختیار لبخند بزند و بفهمد که چقدر دوستش دارید. چه می‌خرید؟! عکسِ این مورد حتی! چه کادویی بگیرید خیلی خوشحال می‌شوید؟! همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 222 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1396 ساعت: 13:29

نه آمدنی خوشحالم می‌کند و نه رفتنی ناراحت. همین اندازه بی‌حس و خنثی می‌نشینم کنارِ پنجره و دل می‌سپارم به جاده‌ای که به فردِ خاصی ختم نمی‌شود و گوش می‌سپارم به صدای قدم‌هایی که نیست و خیره می‌شوم به رقصِ مولکول‌های هوا هنگامی که چاوشی مریض‌حالی‌اش را می‌خواند و بی‌خوابی‌های چند شبِ گذشته را برایم ورق می‌زند و من شراب ننوشیده مست می‌شوم. حکمتِ از خواب پریدن‌های این شب‌ها و بی‌خوابی تا یک‌ قدمیِ سپیده را نمی‌فهمم. نه خواب سراغی از چشمانم می‌گیرد و نه دستپختِ وسوسه‌برانگیزِ مادر احساساتم را قلقلک می‌دهد. من هستم و جهانی مبهم و گیج که اسیرِ دردِ بی‌دردی شده و مدام هوای باران به سرش می‌زند. با همه‌ی این‌ها اجازه نمی‌دهم لبخند از لب‌هایم فرار کند و ذره‌ای سایه‌ی دیوانگی از سرِ زندگی‌ام کم بشود. + چه چیزی حالِ یک آدمِ مشکل‌پسند را خوب می‌کند؟! :) همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 250 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 20:33